پیرزن دانا
مهدی ملاصادقی | پنجشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۱، ۰۸:۴۶ ب.ظ
بازار شلوغ بود. مردم مدام یک دیگر را هل میدادند. قیمت اعلام شده بود. هرکس یوسف را میخواست باید پنج برابر وزنش مشک میپرداخت. همه داشتند درباره قیمت حرف میزدند.
پیرزن کلاف دستبافش را در دستش محکم گرفته بود، آرام از لابهلای جمعیت جلو رفت. پیرزن به سختی جلوی جمعیت رسید، نگاه کمسو و نافذش را به بردهفروش دوخت. کلاف نخ را به بالا آورد و گفت:« این ریسمانها را از من بگیر و یوسف را به من بده.»
برده فروش نگاه تحقیرآمیزی به پیرزن کرد و گفت:« این مروارید یکتا را میخواهی به یک کلاف بخری؟»
پیرزن دستش را پایین آورد آرام گفت : می دانم به این کلاف بی ارزش یوسف نمی دهند اما می خواستم اسم مرا هم در لیست دوست داران یوسف بنویسند.
پیامبر اکرم صلیالله علیه و آله وسلم
خوشا یه سعادت کسی که او (امام زمان علیهالسلام) را دوست بدارد... خداوند آنها را از هلاکت نجات میبخشد و به سبب اقرار به خدا و پیامبر خدا صلیالله علیه و آله وسلم و امامان معصوم خداوند درهای بهشت را به روی آنها باز میکند.»
بشارةالاسلام، ص9
- ۹۱/۰۳/۱۱