سیصدو سیزده یار

لشکر رزمنده انصارالمهدی موعود (عج) زرقان

سیصدو سیزده یار

لشکر رزمنده انصارالمهدی موعود (عج) زرقان

جعفر نعلبند اصفهانی در محضر امام زمان

مهدی ملاصادقی | چهارشنبه, ۵ مهر ۱۳۹۱، ۰۲:۴۰ ب.ظ
مرحوم آیه ا... حاج میرزا «محمد علی گلستانی اصفهانی» زمانی که ساکن مشهد بود، برای یکی از علمای بزرگ مشهد نقل فرمودند که: عموی من مرحوم آقای «سید محمدعلی» که از مردان صالح و بزرگوار بود نقل می کرد:در اصفهان شخصی بود به نام «جعفر نعلبند» که او حرفهای غیر متعارف ازقبیل آن که من خدمت امام زمان(علیه السلام) رسیده ام و طیّ الارض کردهام، می زد و طبعاً بامردم هم کمتر تماس می گرفت و گاهی مردم هم پشت سر او به دلیل آن که «چون ندیدندحقیقت ، ره افسانه زدند» حرف می زدند. روزی به تخت فولاد اصفهان برای زیارت اهل قبور می رفتم، در راه دیدم آقاجعفر به آن طرف می رود، من نزدیک او رفتم به او گفتم:دوست داری با هم راه برویم؟ گفت: مانعی ندارد. در ضمن راه از او پرسیدم: مردم در بارة شما حرفهایی می زنند، آیا راست می گویند که تو خدمت امام زمان(عجل الله تعالی فرجه) رسیده ای ؟ اول نمی خواست جواب مرا بدهد، لذا گفت: آقا از این حرفها بگذریم و با هم مسائل دیگری را مطرح کنیم.من اصرار کردم وگفتم ان شاءاله اهلم. گفت: 25 سفر کربلا مشرف شده بودم، تا آنکه در همین سفر آخر شخصی که اهل یزد بود در راه با من رفیق شد، چند منزل که با هم رفتیم مریض شد و کم کم مرضش شدت کرد تا رسیدیم به منزلی که قافله به دلیل نا امن بودن راه ، دو روز در آن منزل ماند، تا قافله دیگری رسید وبا هم جمع شدند و حرکت کردند. حال مریض هم رو بهسختی گذاشته بود، وقتی قافله می خواست حرکت کندمن دیدم، به هیچوجه نمی توان او را حرکت داد ، لذا نزد او رفتم و به او گفتم من می روم و برای تو دعا می کنم که خوب شوی. وقتی خواستم با او خداحافظی کنم ، دیدم گریه میکند، من متحیّر شدم از طرفی روز عرفه نزدیک بود و من 25 سال همهساله روز عرفه درکربلا بودم واز طرفی با خود فکر می کردم که چگونه اینرفیق راه را در این حال تنها بگذارم و بروم؟!به هر حال، نمی دانستم چه کنم او همینطور که اشک می ریخت به من گفت: فلانی من تا یک ساعت دیگر می میرم این یک ساعت را هم صبر کن، وقتی من مردم هر چه دارم از خورجین و الاغ و سایر اشیاء مال تو باشد،فقط جنازه مرا به کربلا برسان و آنجا مرا دفن کن. من دلم سوخت و هر طور بود کنار او ماندم تا او از دنیا رفت . قافله هم برای من صبر نکرد و حرکت کرد.من جنازة او را به الاغش بستم و به طرف مقصد حرکت کردم. از قافله اثریجز گرد و غبار نبود، من هم به آنها نرسیدم، حدود یک فرسخ که راه رفتمخوف مرا گرفت ، هر طور که آن جنازه را به الاغ می بستم، پس از یک مقدار راه رفتن باز می افتاد و به هیچ وجه روی الاغ قرار نمی گرفت.سرانجام دیدم نمی توانم اورا ببرم ، خیلی پریشان شدم، ایستادم و به حضرت سیدالشهداء(علیه السلام) سلام عرض کردم و با چشم گریان گفتم: آقا من با این زایر شما چه کنم؟ اگر او را در این بیابان بگذارم مسؤولم و اگر بخواهم بیاورم، می بینید که نمی توانم! درمانده وبیچاره شده ام! ناگهان دیدم، چهار سوار که یکی از آنها شخصیت بیشتری داشت پیدا شدند، آن بزرگوار به منگفت: جعفر با زایر ما چه می کنی؟! عرض کردم : آقا چه کنم؟ درمانده شدهام،نمی دانم چه کنم؟در این بین آن سه نفر پیاده شدند، یکی از آنها نیزه ای در دست داشت نیزه رابه زمین زد، ناگهان چشمة آبی ظاهر شد ، آن میت را غسل دادند و آن آقاجلو ایستاد وبقیه کنار اوایستادند وبر او نماز خواندند و بعد او را سه نفریبرداشتند و محکم به الاغ بستند و ناپدید شدند.من حرکت کردم با آنکه معمولی راه می رفتم دیدم به قافله ای ، که قبل ازقافلة ما حرکت کرده بود رسیدم، از آنها عبور کردم و پس از چند لحظه باز قافله ای را دیدم که آنها قبل از این قافله حرکت کرده بودند ، از آنها هم  عبور کردم بعد از چند لحظه دیگر به پل سفید که نزدیک کربلا است ، رسیدم، سپس وارد کربلا شدم وخودم از این سرعت سیر تعجب می کردم.سرانجام، او را بردم در «وادی ایمن» (قبرستان کربلا) دفن کردم. من در کربلا بودم، پس از بیست روز رفقایی که در قافله بودند به کربلا رسیدند، آنها از منسؤال کردند تو کی آمدی؟ چگونه آمدی؟ من برای آنها به اجمال مطالبی راگفتم و آنها تعجب می کردند.تا آنکه روز عرفه شد، وقتی به حرم رفتم بعضی از مردم را دیدم که به صورت حیوانات مختلف بودند! از شدت وحشت به خانه برگشتم. باز دو مرتبه از خانهدر همان روز بیرون آمدم، باز هم آنها را به صورت حیوانات مختلف دیدم...عجیب تر این بودکه بعد از آن سفر چند سال دیگر هم ایام عرفه به کربلامشرف شده ام و تنها روز عرفه بعضی از مردم را به صورت حیوانات دیدم، ولیدر غیر آن روز آن حالت برایم پیدا نمی شود.لذا تصمیم گرفتم که دیگر روز عرفه به کربلا مشرف نشوم. وقتی این مطالب را برای مردم در اصفهان می گفتم، آنها باور نمی کردند و یا پشت سر من حرف می زدند. تا آنکه تصمیم گرفتم دیگر با کسی از این مقوله حرف نزنم ومدتی هم چیزی برا ی کسی نگفتم تا آنکه یک شب با همسرم غذا میخوردیم، ناگهان صدای در حیاط بلندشد، رفتم در را باز کردم دیدم شخصی می گوید: جعفر صاحب الزمان(علیه السلام) تو را می خواهد.من لباس پوشیدم و به خدمت او رفتم، مرا به مسجد جمعه در همین اصفهانبرد، دیدم آن حضرت در صفه ای که منبر بسیار بلندی در آن هست ، نشسته اند و جمع زیادی هم خدمتشان هستند، با خود گفتم: در میان این جمعیت چگونه آقا را زیارت کنم و چگونه خدمتش برسم؟ ناگهان دیدم به من توجهفرموده ، صدا زدند: جعفر بیا، من به خدمتشان مشرف شدم . فرمودند: چراآنچه در راه کربلا دیده ای برای مردم نقل نمی کنی؟عرض کردم: ای آقا من آنها را برای مردم نقل می کردم، ولی از بس پشت سرم بدگویی کردند دیگر چیزینمی گویم. حضرت فرمود: تو کاری به حرف مردم نداشته باش، تو آن قضیه را برای آنها نقل کن تا مردم بدانند که ما چه نظر لطفی به زوار جدمان حضرت ابی عبدالله الحسین(علیه السلام) داریم.
  • مهدی ملاصادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی