و من شیعه شدم...
مهدی ملاصادقی | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۹ ب.ظ
مردی تعریف میکرد:مدتی بود دنبال گمشده ای می گشتم،به خانومم گفتم: ببین من تو رو دوست دارم ولی یه چیزی می خوام... اون چیه؟ "آرامش" تصمیم گرفتیم به کشورهای مختلف بریم. گفتیم اول بریم هندوستان و مجمع الجزایر ادیان،شاید دین های دیگه به ما آرامش بیشتری بدن. رفتیم سراغ ادیان مختلف که حتی سر و صدای زیادی داشتن.حتی به تبت رفتیم.حتی روی میخ هم خوابیدیم ! گفتن باید ریاضت بکشی!!! ولی بازم اونی که باید می شد،نشد.رفتیم افغانستان. با طالبان آشنا شدیم و گفتیم این اسلام هم عجب دینیه ! قرار شد بریم ایران و از اون جا پرواز کنیم و بریم. اومدیم خراسان و رفتیم مشهد که بلیت بگیریم و برگردیم اروپا. اومدیم مشهد دیدیم اون جا یه گنبدی هست که تا حالا ما مثل اون رو ندیده بودیم.گفتیم بریم ببینیم این چیه؟ پرسیدیم این جا کجاست؟گفتن این جا مسلمون ها میرن زیارت.ـ زیارت کی؟ـ یه آقایی هست که از دنیا رفته ولی ما معتقدیم این آقا دوست خداست... دوست خدا از دنیا هم بره مثل وقتیه که زنده است. بهش سلام کنی،انگار جواب می گیری... راز این جا همینه. این جا مردم عبادت می کنن.ولی ما تا حالا همچین چیزایی ندیده بویم که کسی از دنیا بره و زنده باشه! خواستیم وارد بشیم ولی انگار کمی لباسامون نامرتب بود، دم در نگهبان ما رو راه نداد. خیلی ناراحت شدیم. به خانومم گفتم بیا بریم این جا به درد نمی خوره! ولی خانومم گفت آخه هنوز تو رو ندیدیم.بریم ببینیم چیه و این مردم کجا میرن؟یک دفعه یاد توضیح اون مرد افتادم. برگشتم رو به گنبد و گفتم آقا من شما رو نمیشناسمکی هستی ولی اگه همین طور که میگن زنده هستی و صدای ما رو میشنوی؛ ما میخوایم تو رو ببینیم چه خبره. "بگو ما رو راه بدن." یک دفعه پیرمردی اومد و به زبون محلی ما گفت: فلانی، بریم.آقا شما رو راه میده.گفتم رفتیم ولی راه ندادن.گفت اون زمان مامور نبودن راه بدن ولی الان مامورن راه بدن.مگه الان با آقا حرف نزدی؟برو. اصلا حواسم نبود این پیرمرد چه جوری با من حرف میزنه؟ اومدیم.همون نگهبان بود ولی چیزی نگفت.به خانومم گفتم شاید من رو ندیده.رفتم خودم رو نشون دادم ولی بازم چیزی نگفت. اومدیم داخل.صحن رو رد شدیم.به جایی رسیدیم گفتن خانوم ها از این ور آقایون از اون ور.یکی یکی رواق ها رو رد شدم.دیدم مردم ازدحام کردن دور ضریحی،میگن آقا اون جاست. نا امید شدم از جلو رفتن چون خیلی شلوغ بود.ولی یک دفعه دیدم انگار یک راهی داره باز میشه.آروم آروم رفتم جلو.کنار ضریح که رسیدم، یک آقای نورانی تو ضریح دیدم، یه لبخندی زد همچین دلم آروم گرفت... فهمیدم این همونه که دنبالش می گشتم.اومدم بیرون.هی می پرسیدم میشه بگین این آقا کین؟...و من شیعه شدم...
- ۹۱/۰۷/۱۴