سیصدو سیزده یار

لشکر رزمنده انصارالمهدی موعود (عج) زرقان

سیصدو سیزده یار

لشکر رزمنده انصارالمهدی موعود (عج) زرقان

شعر برقعی

مهدی ملاصادقی | چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۱، ۰۱:۴۳ ب.ظ
چشم واکن احد آیینه عبرت شد و رفت دشمن باخته بر جنگ مسلط شد و رفت آنکه انگیزه اش از جنگ غنیمت باشد با خبر نیست که طاعت به اطاعت باشد داد و بیداد که در بطن طلا آهن بود چه بگویم که غنیمت رکب دشمن بود داد و بیداد برادر که برادر تنهاست جنگ را وامگذارید پیمبر تنهاست یک به یک در ملا عام و نهانی رفتن همه دنبال فلانی و فلانی رفتند همه رفتند غمی نیست علی می ماند جای سالم به تنش نیست ولی می ماند مرد آن است که تا لحظه آخر مانده دشمن از کشتن او خسته شده در مانده در دل جنگ نه هر خار وخسی می ماند جگر حمزه اگر داشت کسی می ماند دیگرانی که به هنگامه تمرد کردند جان پیغمبر خود را سپر خود کردند مرد مولاست که تا لحظه آخر مانده دشمن از کشتن او خسته شده درمانده مرد آن است که تا سر به قدم غرق به خون آن چنانی که علی از احد آمد بیرون می رود قصه ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام می رسد قصه به آنجا که علی دلتنگ است می فروشد زرهی را که رفیق جنگ است چه نیازی دگر این مرد به جوشن دارد وان یکاد از نفس فاطمه بر تن دارد فاطمه با رایحه گل آمد ناگهان شعر حماسی به تغزل آمد می رود قصه ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام می رسد قصه به آنجا که جهان زیبا شد با جهاز شتران کوه احد برپا شد و از آن آینه با آینه بالا می رفت دست در دست خودش یک تنه بالا می رفت تا شهادت بدهد عشق ولی الله است پله در پله از آن ماذنه بالا می رفت پیش چشم همه دست پسر بنت اسد بین دست پسر آمنه بالا می رفت گفت این بار به پایان سفر می گویم بارها گفته ام و بار دگر می گویم راز خلقت همه پنهان شده در عین علی است کهکشان ها نخی از وصله نعلین علی است گفت ساقی من این مرد و سبویم دستش بگذارید که یک شمّه بگویم دستش هر چه در عالم بالاست تصرف کرده شب معراج به من سیب تعارف کرده واژه در واژه شنیدند صدا را اما گفتنی ها همگی گفته شد آنجا اما سوخت در آتش و بر آتش خود دامن زد آنکه فهمید و خودش را به نفهمیدن زد می رود قصه ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام کوچه آذین شده در همهمه آرام آرام تا قدم رنجه کند فاطمه  آرام آرام شهر در غفلت همواره خود آسوده کوچه آذین شده با چادر خاک آلوده شهر این بار کمر بسته به انکار علی ریسمان هم گره انداخته در کارعلی بگذاید نگویم که احد می لرزد در و دیوار از این قصه به خود می لرزد گفت در می زنند ، مهمان است گفت آیا صدای سلمان است ؟ این صدا نه صدای طوفان است مزن این خانه مسلمان است مادرم رفت پشت در اما ... گفت آرام ما خدا داریم ما کجا کار با شما داریم؟ و اگر روضه ای به پا داریم  ... پدرم رفته ما عزاداریم  ... پشت در سوخت بال و پر اما ... می رود قصه ما سوی سرانجام آرام دفتر قصه ورق می خورد آرام آرام می نویسم که شب تار سحر می گردد یک نفر مانده از این قوم که بر میگردد   سید حمید رضا برقعی
  • مهدی ملاصادقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی