گریه امان نداد...
مهدی ملاصادقی | چهارشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۱، ۱۱:۰۱ ق.ظ
میخواستم برای توشعری بنویسمتیر امان ندادنیزه امان ندادشمشیر امان ندادمیخواستم برای تو شعری بنویسم حرامیان نگذاشتند و حواسم را بردند پی ِانگشتر پی ِ گوشواره و تا عمق قلبم تیر کشیدمیخواستم برای توشعری بنویسم که فرشتگان به گریه ریختند به سرم و نگذاشتند کلمهای به کاغذ بیاییدمیخواستم برای تو شعری بنویسمکه تشتی طلا گذاشتند روبرویم و چوب ِ خیزران که میآمد تا دندانهای تو و دختری سه ساله خیره به چشمهای من به لحن غمگینترین پرستوهای مهاجر از پدرش پرسید...میخواستم برای توشعری بنویسم یکی در نقشه کربلا را نشانم دادو تا شام مرا پیاده برد با کاروان ِ اندوه با کاروان ِ زخم***میخواستم برای توشعری بنویسمگریه امان نداد...
- ۹۱/۰۸/۲۴