سیصدو سیزده یار

لشکر رزمنده انصارالمهدی موعود (عج) زرقان

سیصدو سیزده یار

لشکر رزمنده انصارالمهدی موعود (عج) زرقان

مجید سوزوکی فیلم اخراجی‌ها یادتون هست؟!

مهدی ملاصادقی | يكشنبه, ۱ بهمن ۱۳۹۱، ۰۴:۵۲ ب.ظ
در واقعیت همین سید مسعود خودمان بود.... ماجرای شهادت سید مسعود رشیدی نوجوان ۱۸ ساله اصفهانی از زبان راوی مناطق عملیاتی جنوب حاج محمد احمدیان که روزی فرمانده این شهید بوده رو بخوانید. ایشون این روایت دلنشین را این‌گونه تعریف می‌کند: می‌خواهم با سند و مدرک خاطره‌ای از یک شهید را برایتان بگویم؛ حتماً بر سر مزار این شهید بروید، خیلی حال وهوایتان عوض می‌شود. اواخرجنگ، درمنطقه فاو، پدافند داشتیم. آخرهای جنگ به آن صورت نیرو به جبهه نمی‌آمد! اغلب سنگرهای نگهبانی را تک نفره گذاشته بودیم اما حساس‌ترین نقطه یک ‌جا داشتیم توی دل خور عبدالله. . . یک جاده می‌رفت توی آب، و این سنگر کمین بود؛ این‌جا را هم تک نفره گذاشته بودیم چون خیلی خطرناک بود، مدام اصرار داشتیم حداقل یک نیرو برای ما بفرستند. تا اینکه خبر دادند خوشحال باشید برایتان نیرو فرستادیم. نزدیکی‌ ظهر بود. داشتم توی خط سرکشی می‌کردم. دیدم یک نفر دارد می‌آید. اما دکمه‌های لباسش را نبسته، بندهای پوتینش هم باز است، گِت نکرده، اورکتش را هم انداخته روی شانه‌هاش و اسلحه کلاشش را هم مثل یک بیل کشاورزی گذاشته روی کولش. تا به من رسید گفت: آمُ الی کم. حقیقتش جا خوردم. گفتم خدایا، بچه‌های ما همه اهل نماز شب، دعای عهد، زیارت عاشورا و. . . این اصلاً سلام کردن هم بلد نیست. گفتم: سلام علیکم اخوی. با خودم گفتم خوب سلام کردن را یادش دادم. گفت: اخوی این اتاق ما کجاست؟ گفتم: داداش اینجا خط اول فاو؛ ام القصره. این طرف ایرانی‌ها و آن طرف هم عراقی‌‌ها هستند. از این خط بالاتر بروی تیر می‌خوری. در ضمن اینجا اتاق نداریم، سنگر داریم. گفت: داداش، یه جا نشان ما بده، کپه مرگمان را بذاریم. خسته‌ایم. با خودم گفتم این باید پیش خودم بیاد تا آدمش کنم. آمد توی سنگر ما، جالب این بود که برای نماز هم مُهر را از بالا به پایین می‌انداخت و با پایش استُپ می‌کرد! خیلی خودمانی با خدا حرف می‌زد. فکر می‌کردم آدمش می‌کنم. یک شب توی خط می‌چرخیدم، دیدم آسمان را به رگبارگرفته! به سرعت رفتم سراغش و گفتم: بلند شو ببینم. پاشو مستقیم بزن. گفت:مگه دیوانم؟ بلند شم که تیر می‌خوره توی ملاجم. نه داداش! ما نشستیم کف این سنگر و تیر می‌زنیم، تا عراقی‌ها بفهمند که اینجا آدم هست و جلو نیان. کُفرم در آمده بود. تک و تنها بردمش توی سنگر کمین. گفتم حالا بُِکش ! ازساعت ۱۲ تا ۲ شب نگهبان بود. ساعت ۲ تا ۴ مهندس میرزایی را بردم سمت سنگر کمین. نزدیک سنگر که رسیدیم باید مسعود ایست می‌داد. دیدیم چیزی نمی‌گوید؛ گفتم یا ابالفضل! حتماً عراقی‌ها اسیرش کردند. صدا زدم: آقا مسعود! دیدیم جواب نمی‌دهد. گفتم نکند از بس بهش سخت گرفتم رفته پناهنده شده! نزدیک سنگرکه شدیم، دیدیم صدای خروپفش بالا رفته. با یک مکافاتی ازخواب بیدارش کردیم. تا بیدار شد، زد زیر گریه. ساعت ۲ نصف شب !! گفتم: چِته؟! گفت: فردا صبح شهید می‌شوم. زدیم زیرخنده و گفتیم: مایی که جنوب کردستان این‌قدرجنگیدیم تا حالا چنین ادعایی نداشتیم. این تازه از راه رسیده می‌گوید من فردا صبح شهید می‌شوم. گفتم: خب اگر فردا صبح شهید شدی ما را هم دعا کن. البته با خودم فکر کردم برای این‌که دل من را به دست بیاورد این را می‌گوید، سنگر او با سنگر ما یکی بود. دیدم دارد گریه می‌کند. گفتم آقا مسعود از سرشب تاحالا نخوابیدم؛ می‌خواهم بخوابم. بالاغیرتاً یا برو بیرون گریه کن یا بگیر بخواب. رفت توی دهنه سنگر نشست به گریه کردن. ساعت چهار و ربع صبح تک عراقی‌ها شروع شد. آن‌قدر آتش دشمن سنگین بود و دود و گرد و خاک به پا شده بود که چشم نیم متری خودش را نمی‌دید. این آتش باران دشمن تا ساعت سه و نیم بعدازظهر طول کشید. بعد از خوابیدن آتش، رفتم آمار بگیرم که چند تا شهید و زخمی دادیم. فکر می‌کردم حداقل۷۰ ـ ۸۰ تا شهید را باید داده باشیم. اما گفتند فقط یک نفر شهید شده که نمی‌شناسیمش. رفتم دیدم سید مسعود است. تیرخورده پشت سرش را سوراخ کرده. بغلش کردم و بوسیدمش. گفتم بچه تو چه کار کردی؟! من را ببخش اگر بهت حرفی زدم...
  • مهدی ملاصادقی

سرداران بی سر

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی