سیصدو سیزده یار

لشکر رزمنده انصارالمهدی موعود (عج) زرقان

سیصدو سیزده یار

لشکر رزمنده انصارالمهدی موعود (عج) زرقان

۱۳۷ مطلب با موضوع «متفرقه» ثبت شده است

شاه چراغ چرا؟

مهدی ملاصادقی | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۰۱:۳۳ ب.ظ
به دلیل نامشخص بودن روز ولادت حضرت احمدبن موسی(علیه السلام)، شورایعالی انقلاب فرهنگی در سال ۱۳۸۸ روز ششم ذیقعده یعنی پنجمین روز از دهه کرامت را به نام روز بزرگداشت احمدبن موسی شاهچراغ جهت ثبت در تقویم مناسبت‌های ملی- اسلامی کشور تصویب کرد.حضرت سید امیر احمد(علیه السلام) ملقب به شاهچراغ و سیدالسادات الاعاظم، فرزند بزرگوار امام موسی کاظم(علیه السلام) است. پسران امام هفتم علیه السلام بنا به مشهور نوزده نفر می باشند. حضرت احمد بن موسی(علیه السلام) و محمد بن موسی(علیه السلام) از یک مادر که ((ام احمد)) خوانده میشد متولد گردیدند. آرامگاه ایشان اکنون در شهر شیراز، میعادگاه عاشقان است.شاید برای شما هم این سوال پیش بیاید که چرا به امامزاده احمدبن موسی(علیه السلام) شاهچراغ می گویند؟ روایتی در این باره که در کتابی تاریخی نقل شده است را در اینجا نقل می کنیم.«تا زمان امیر عضدالدوله دیلمی کسی از مدفن حضرت احمد ابن موسی (علیه السلام) اطلاعی نداشت و آنچه روی قبر را پوشانده بود تل گلی بیش به نظر نمی رسید که در اطراف آن،خانه های متعدد ساخته و مسکن اهالی بود. از جمله پیرزنی در پایین آن تل، خانه ای گلی داشت و در هر شب جمعه، ثلث آخر شب می دید چراغی در نهایت روشنایی در بالای تل خاک می درخشد و تا طلوع صبح روشن است، چند شب جمعه مراقب می بود،روشنایی چراغ به همین کیفیت ادامه داشت با خود اندیشید شاید در این مکان،مقبره یکی از امامزادگان یا اولیاء الله باشد،بهتر آن است که امیر عضدالدوله را بر این امر آگاه نمایم،هنگام روز پیرزن به همین قصد به سرای امیر عضدالدوله دیلمی رفت و کیفیت آنچه را دیده بود به عرض رسانید.امیر و حاضرین از بیانش در تعجب شدند.درباریان که این موضوع را باور نکرده بودند، هر کدام به سلیقه خود چیزی بیان کردند.اما امیر که مردی روشن ضمیر بود و باطنی پاک و خالی از غرض داشت فرمود:اولین شب جمعه شخصا به خانه پیرزن می روم تا از موضوع آگاه شوم.چون شب جمعه فرا رسید شاه به خانه پیرزن آمده و دور از خدم و حشم آنجا خوابید و پیرزن را فرمود هر وقت چراغ روشن گردید مرا بیدار کن .چون ثلث آخر شب شد پیرزن بر حسب معمول روشنایی پرنوری قوی تر از دیگر شب های جمعه مشاهده کرد و از شدت شعفی که به وی دست داده بود بر بالین امیر عضدالدوله آمده و بی اختیار سه مرتبه فریاد زد: « شاه! چراغ».واز آن به بعد به شاه چراغ معروف گردید.»( کتاب قیام سادات علوی،علی اکبر تشید، صفحه 192).
  • مهدی ملاصادقی
وی که در خانواده ای پروتستان در آمریکا به دنیا آمده در ۱۸ سالگی بی خدا می شود. وی از طریق یکی از دانشجوهای مسلمانش نسخه ای ترجمه شده از قرآن هدیه گرفت و ظرف سه سال همه ی آن را مطالعه کرد و در پایان تصمیم گرفت اسلام بیاورد . روزی که مسلمان شدم امام مسجد کتابچه ای درباره ی چگونگی ادای نماز به من داد. ولی چیزی که برایم عجیب بود، نگرانی دانشجوهای مسلمانی بود که همراه من بودند. همه به شدت اصرار می کردند که: راحت باش! به خودت فشار نیار! بهتره فعلا آرام آرام پیش بری…
  • مهدی ملاصادقی

چگونگی اسلام آوردن پلیس زن آمریکا از زبان خودش

مهدی ملاصادقی | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۰۱:۲۱ ب.ظ
«اسم من راکایل است. پیش از این افسر پلیس بودم و از سال 1996 تا 2004 در اداره ی پلیس دترویت آمریکا کار می کردم تا اینکه یک روز در سال 2002 حین انجام وظیفه مورد ضرب گلوله قرار گرفتم و مرگ را از نزدیک لمس کردم و به خوبی می دانم که یک زندگی دوباره به من داده شد.»به گزارش شفقنا، راکایل می گوید: پیش از این نمی دانستم چطور باید از خداوند پیروی کنم و بنده او باشم. حتی نمی دانستم باید از چه دینی پیروی کنم تا اینکه با تعدادی از دوستان مسلمانم آشنا شدم و خیلی مسایل را برایم توضیح دادند.ابن اتفاق به راستی مسیر زندگی ام را تغییر داد طوریکه الان هیچ ترسی از مرگ ندارم و تنها از خداوند می ترسم. هیچ کس نمی داند چه موقع مرگ از راه می رسد. پس بهتر است ما هم راه شهدا را الگو قرار دهیم و ایمان داشته باشیم که تنها یک خدای یگانه وجود دارد.آن روز من در دو قدمی مرگ بودم و اگر آن وقت می مردم نمی دانم سرنوشتم چه بود و آیا به آتش دوزخ افکنده می شدم یا نه. اما اکنون احساس آرامش و اطمینان و خوشبختی می کنم و  می دانم اگر امروز هر اتفاقی برایم پیش آید به کجا خواهم رفت و چه سرنوشتی در انتظارم خواهدبود.قبل از آنکه به اسلام ایمان بیاورم اعتقادات دینی خاص و محکمی نداشتم و طرفدار یا مخالف اسلام نبودم. به همه انسان ها با هر اعتقاد و آیینی که داشتند احترام می گذاشتم و این مساله نکته تمایز من از دیگر اعضای خانوادم بود.بسیاری مواقع از اینکه یک افسر پلیس بودم احساس ناراحتی و انزجار می کردم. به خصوص پس از حادثه ی 11 سپتامبر، وقتی می دیدم بسیاری از مردم آمریکا بدون هیچ دلیلی به مسلمانان حمله می کنند، به شدت آزرده و عصبانی می شدم. اینکه یک عده فقط به خاطر مسلمان بودن متهم به افراط گرایی و تروریسم می شدند، به نظرم اصلا درست و منطقی نبود. در هر گروه و قشری خوب و بد وجود دارند. دیدن این رفتارها و صحنه ها قلبم را به درد می آورد و به این ترتیب عملا بعد از حادثه ی 11 سپتامبر توجهم به اسلام جلب شد.امروز به مسجدی در لاس وگاس آمده ام و تعدادی لباس برای کمک به نیازمندان خریده ام. اینجا فقط کافی است هدیه ها را روی میزی که برای این کار در مسجد قرار داده شده بگذارید افراد نیازمند خودشان می آیند و هرچیزی که بخواهند از میان آنها برمی دارد.یکی از مسایلی که با آن روبرو هستم یادگرفتن زبان عربی است. برای خیلی ها ممکن است یادگیری یک زبان جدید ملال آور و سخت باشد اما برای من اینطور نیست و فقط دوست دارم زودتر آن را یادبگیرم. به نظر من هر زبان یک فرهنگ جدید و خاص را به همراه خود دارد. من تنها زندگی می کنم و اغلب در خانه تنها هستم. به همین خاطر تقریبا همه کارهایم را به کمک اینترنت انجام می دهم. زبان عربی و حتی نحوه ی بستن روسری را هم از اینترنت یاد می گیرم. این برایم یک تجربه فوق العاده است. تجربه ای توام با لذت و آرامش.من هر روز قرآن می خوانم و عبادت میکنم. وقتی نماز می خوانم هرچند هنوز آن را به زبان عربی حفظ نیستم اما ترجمه انگلیسی آن را می دانم و با خواندن معنی این عبارات و نیایش ها قوت قلب و احساس امنیت می کنم.طی دو سال اخیر خیلی چیزها درباره مسایل دینی و معرفت و شناخت، آموختم اما هیچ وقت عملا آن ها را با همه ی وجود درک نکرده بودم. دوستان مسلمانم همیشه از مسجد برایم چیزهایی تعریف می کردند اما این اولین باری است که خودم شخصا به مسجد آمده و از نزدیک تجربه می کنم.چیزی که در اسلام برایم بسیار ارزشمند و جالب است و شدیدا مرا جذب کرد، مساله ی حجاب بود. از داشتن حجاب واقعا خوشحالم به خصوص در اینجا که مردها نگاه کالامحور و خریدارانه ای نسبت به زن دارند. احساس می کنم حجاب از من محاقظت میکند. برایم یک جور امنیت است.مسلمانان دیگر با من رفتار بسیار خوب و دوستانه ای دارند و با اینکه می دانند من زبان عربی را بلد نیستم سعی می کنند راهنمایی ام کنند و چیزهایی به من یاد بدهند. دوستان و برادران زیادی در اینجا پیدا کرده ام و امام جماعت مسجد هم نکات زیادی را برایم توضیح داده و به من آموخته است.
  • مهدی ملاصادقی

کتابخانه خانواده

مهدی ملاصادقی | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۰۱:۱۸ ب.ظ
ترتیبنام کتابمؤلفدانلود1کتاب « آنچه معلمان و مربیان باید بدانند »رضا فرهادیان2کتاب « احکام خانواده و آداب ازدواج‏ »محمد تقی مدرسی3کتاب « الفبای زندگی »جواد محدثی4کتاب « تربیت کودک در جهان امروز »دکتر احمد بهشتی5کتاب « جوانان و روابط »ابوالقاسم مقیمى حاجى6کتاب « حجاب‎ شناسی »حسین مهدیزاده7کتاب « حجاب حریم پاکی ها »مؤسسه جهانى سبطین(ع)8کتاب « زنان‌ و جوانان‌ از دیدگاه اسلام »محمد تقی صرفی9کتاب « سلامتى تن و روان »دکتر محمود بهشتی10کتاب « عشق برتر‌ »جواد محدثی11کتاب « مهمانداری در اسلام »نور مراد محمدی12کتاب « نظام خانواده در اسلام »حسین انصاریان
  • مهدی ملاصادقی

زیارت عاشورا به صورت فلش

مهدی ملاصادقی | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۰۱:۰۰ ب.ظ
زیارت عاشورابرای دانلود روی ایکون زیر کلیک راست کرده وSave Link As یا Save Target Asرا انتخاب کنید
  • مهدی ملاصادقی

دانلود دعای عهد به صورت فلش

مهدی ملاصادقی | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۵۷ ب.ظ
دعاى عهدبرای دانلود روی ایکون زیر کلیک راست کرده وSave Link As یا Save Target Asرا انتخاب کنید
  • مهدی ملاصادقی

شیعه بودن سخت است...

مهدی ملاصادقی | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۴۱ ب.ظ
آمده بودند تا امامشان را ببینند. از راهی دور و با مشقتی فراوان. خادم بیت پرسید: «بگویم چه کسانی آمده‌اند؟» ـ بگو جمعی از شیعیانتان به زیارت آمده‌اند. خادم رفت، و شاید پاسخی که آورد برای آنان ـ و شاید برای ما و همه کسانی که آن را شنیده‌اند ـ سنگین بود: «امام گفتند شما که شیعه ما نیستید!» ... و کمی طول کشید تا آنان فهمیدند که حداکثر می توانند خود را «محب اهل بیت» بدانند نه شیعه آنان.  معاویه، آب را که گرفت تصور کرد که جنگ را برده است. پس دستور داد که نگذارند قطره ای از آن به کام تشنه یاران علی برسد. اما در آن سو، فاتح خیبر شمشیر به دست داشت و خطبه‌ای آتشین بر لب. جنگ مغلوبه شد و آب به دست سپاه عراق افتاد.معاویه این بار اندیشید که جنگ را تمام و کمال باخته است؛ چرا که علی نخواهد گذاشت که لبان تشنه سپاهیانش با آب شریعه نمناک شود. عمرو عاص، اما، او را از خطایش آگاه ساخت: «آن علی که من می شناسم، کسی نیست که تو و لشگریانت را تشنه گذارد.»علی می‌توانست مهار آب را بگیرد و اسب «قدرت» را بتازاند. اما مرام او این نبود که به قیمت پایمال کردن اخلاق و فتوت، قدرت دنیا را بگیرد؛ حتی اگر یک سوی آن قدرت، در هند و قفقاز باشد و سوی دیگر آن در مرزهای روم و اندلس.اولین بار که صدق داستان اول را از عمق وجود فهمیدم، و فهمیدم که خودم و هزاران هزار مثل خودم که ادعای شیعه بودنمان بلند است و خود را «پیرو علی و آل علی» می دانیم، در واقع شیعه نیستیمدر گیر و دار روزهای طولانی جنگ صفین، «ابن عباس» به دنبال فرمانده می گشت. عاقبت او را در گوشه ای از خیمه گاه پیدا کرد در حالی که وصله‌ای بر وصله‌های پر شمار کفش کهنه اش اضافه می‌کرد. وقتی ابن عباس با التهاب از حکومت و سیاست گفت تا شاید فرمانده را به تلاشی مضاعف برای دستیابی به قدرت ترغیب کند، علی سرش را بلند کرد، کفش کهنه اش را نشان او داد و پرسید: «به نظر تو این کفش چند می‌ارزد؟»ـ هیچ!و فرمانده برای ابن عباس روشن کرد قدرتی که برخی اینقدر حرص و جوشش را می خورند، از آن کفش پر پینه هم بی ارزش تر است؛ مگر آنکه ...آمده بود، نگران و هراسان. شرم مانعش می‌شد که حرفش را بزند. و از دیگر سو، ترس از عذاب آن جهانی ، امانش را بریده بود. عاقبت دل به دریا زد و مهر از رازش برگشود: «گناهی بزرگ کرده‌ام. پاکم کن.» و امام می دانست که پاک کردن او آسان نیست.ـ برو، شاید اشتباه کرده‌ای.و رفت، اما ندامت خواب از چشمانش ربوده بود. فردا، دوباره آمد و تقاضای دیروز را تکرار کرد، و جواب دیروز را شنید. هر چه باشد علی، خلیفه خدا است... و خلیفه باید صفات خلیفه گذار را داشته باشد. و یکی از این صفات «پرده پوشی» است.و این پرده پوشی تا روز سوم هم ادامه یافت؛ روزی که جوان پشیمان دوباره باز آمد، با چشمانی سرخ از بی خوابی، و وجدانی در غلیان و جوشش از بیم و نگرانی. و تو خود برای قضاوت کافی هستی... کدامین ما شیعه‌ایم؟ و کدامیک از ما بر تعریف و تماشای فحشایی که نقل ناخوانده محافل و شیرینی شیطانی مجالسمان بود چشم بستیم؟کدامینِ ما شیعه‌ایم؟ و کدامیک از ما از آنچه که به جوانی مسلمان نسبت داده شده بود «پرده پوشی» کردیم؟ و تو خود قضاوت کن... آیا ما شیعه‌ایم و پیرو علی و آل علی؟نه! ما حداکثر می‌توانیم خود را «محب» اهل بیت بدانیم!..
  • مهدی ملاصادقی

و من شیعه شدم...

مهدی ملاصادقی | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۹ ب.ظ
مردی تعریف میکرد:مدتی بود دنبال گمشده ای می گشتم،به خانومم گفتم: ببین من تو رو دوست دارم ولی یه چیزی می خوام... اون چیه؟ "آرامش" تصمیم گرفتیم به کشورهای مختلف بریم. گفتیم اول بریم هندوستان و مجمع الجزایر ادیان،شاید دین های دیگه به ما آرامش بیشتری بدن. رفتیم سراغ ادیان مختلف که حتی سر و صدای زیادی داشتن.حتی به تبت رفتیم.حتی روی میخ هم خوابیدیم ! گفتن باید ریاضت بکشی!!! ولی بازم اونی که باید می شد،نشد.رفتیم افغانستان. با طالبان آشنا شدیم و گفتیم این اسلام هم عجب دینیه ! قرار شد بریم ایران و از اون جا پرواز کنیم و بریم. اومدیم خراسان و رفتیم مشهد که بلیت بگیریم و برگردیم اروپا. اومدیم مشهد دیدیم اون جا یه گنبدی هست که تا حالا ما مثل اون رو ندیده بودیم.گفتیم بریم ببینیم این چیه؟ پرسیدیم این جا کجاست؟گفتن این جا  مسلمون ها میرن زیارت.ـ زیارت کی؟ـ یه آقایی هست که از دنیا رفته ولی ما معتقدیم این آقا دوست خداست... دوست خدا از دنیا هم بره مثل وقتیه که زنده است. بهش سلام کنی،انگار جواب می گیری... راز این جا همینه. این جا مردم عبادت می کنن.ولی ما تا حالا همچین چیزایی ندیده بویم که کسی از دنیا بره و زنده باشه! خواستیم وارد بشیم ولی انگار کمی لباسامون نامرتب بود، دم در نگهبان ما رو راه نداد. خیلی ناراحت شدیم. به خانومم گفتم بیا بریم این جا به درد نمی خوره! ولی خانومم گفت آخه هنوز تو رو ندیدیم.بریم ببینیم چیه و این مردم کجا میرن؟یک دفعه یاد توضیح اون مرد افتادم. برگشتم رو به گنبد و گفتم آقا من شما رو نمیشناسمکی هستی ولی اگه همین طور که میگن زنده هستی و صدای ما رو میشنوی؛ ما میخوایم تو رو ببینیم چه خبره. "بگو ما رو راه بدن." یک دفعه پیرمردی اومد و به زبون محلی ما گفت: فلانی، بریم.آقا شما رو راه میده.گفتم رفتیم ولی راه ندادن.گفت اون زمان مامور نبودن راه بدن ولی الان مامورن راه بدن.مگه الان با آقا حرف نزدی؟برو. اصلا حواسم نبود این پیرمرد چه جوری با من حرف میزنه؟ اومدیم.همون نگهبان بود ولی چیزی نگفت.به خانومم گفتم شاید من رو ندیده.رفتم خودم رو نشون دادم ولی بازم چیزی نگفت. اومدیم داخل.صحن رو رد شدیم.به جایی رسیدیم گفتن خانوم ها از این ور آقایون از اون ور.یکی یکی رواق ها رو رد شدم.دیدم مردم ازدحام کردن دور ضریحی،میگن آقا اون جاست. نا امید شدم از جلو رفتن چون خیلی شلوغ بود.ولی یک دفعه دیدم انگار یک راهی داره باز میشه.آروم آروم رفتم جلو.کنار ضریح که رسیدم، یک آقای نورانی تو ضریح دیدم، یه لبخندی زد همچین دلم آروم گرفت... فهمیدم این همونه که دنبالش می گشتم.اومدم بیرون.هی می پرسیدم میشه بگین این آقا کین؟...و من شیعه شدم...
  • مهدی ملاصادقی

خوندنش خالی از لطف نیست...

مهدی ملاصادقی | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۶ ب.ظ
بسم الله الرحمن الرحیمداستان یک روز دانشجوئی با یاد صاحب العصر و الزمانچشم باز کردم . زود بود، صبح خیلی زود. شما بیدار بودی اما، بیدار شدم و  دست و صورتم رو شستم، وضو گرفتم ،حاضرشدم، بابا منو رسوند تا سرویس دانشگاه، سوار شدم ،چقدر خسته و خواب آلودم ، چقدر دوست دارم بخوابم... ، نه نمی خوابم ، می ترسم بخوابم ، اگه بخوابم و چشمام سنگین شه ، وضوم باطل بشه شرمنده آقام می شم .الان که صبحه و بیداره باید بهش بگم آقا جون منم بیدارم ،خودت امروز هم هوامو داشته باش...راننده چقدر آروم می ره . وای چه خونسرد. دل تو دلم نیست.اگه سحر بشه و نمازم قضا بشه... واایچشم انتظاری چه سخته. کاش تندتر بره. چشمم به جاده س واسه رسیدن به مسجد تو راه ...خب الان باید بره تو این ورودی..... ااااااا نرفتهنوز امید دارم شاید می خواد از اون یکی بریدگی برهامااااا نرفت.......................و من ماندم مثل هر روز بایک سوال بزرگ . چرا؟دلم می شکند این بار سخت تر. عادت دارم به این دلشکستگی هاآقاجان!من.هر روز وقتی که باید از راننده سرویس خواهش کنم کهمسجد توی راه وایسه تا من نمازمو بخونم.وقتی که از هر 3 روز 2 روزشو یادش می ره یا دوست نداره وایسهوقتی اون روزهایی که یادشه و مسجد وایمیسته من تنها نفریم که پیاده می شم واسه نمازوقتی همه پله ها رو می دوم تا نمازم قضا نشه و زود برگردم که فرداش هم راننده وایسهدلم می شکنهآقا جون !من دلم می گیره وقتی پامی شم که از اتوبوس پیاده شم همه هم سن و سال هام شکل علامت سوال یا تعجب می شن .ولی شاد می شم اون روزایی که غیر از من چند نفر دیگه هم بلند می شن واسه نماز .مولای من چقدر غریب شدی !آقا جونم این آدما قیام یادشون رفتهمی ترسم آقا ، می ترسم از این جووناآقا جون ! ولی خودم برات قیام می کنم آقاخودم تنهایی میام برات جون می دمتو صف کشته مرده هات اولین نفر خودمم.امام مهربونم. مهدی جان برامون دعا کنوضعیت آلودگی دل هامون از حد هشدار خیلی وقته گذشتهبرامون دعا کن گل نرگس. تنها دلخوشی ما توئی آقا جان« اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم»
  • مهدی ملاصادقی

شعر خوانی صوتی ...

مهدی ملاصادقی | جمعه, ۱۴ مهر ۱۳۹۱، ۱۲:۳۳ ب.ظ
۱۳۹۱/۶/۷ ۱۶:۱۷:۳۴ -->  نجوا با امام زمان۱۳۹۱/۵/۲۳ ۱۱:۱۵:۴۱ -->  حمید رضا برقعی - حضرت زهرا (س)۱۳۹۱/۵/۲ ۲۰:۴۱:۳۳ -->  اگر بی قراری، بدان یار ِ یاری۱۳۹۱/۳/۲۳ ۰۵:۵۵:۴۸ -->  مناجاتی دلنشین با امام زمان (عج)۱۳۹۱/۳/۲۲ ۰۷:۳۱:۳۱ -->  این جشنها برای من آقا نمیشود...۱۳۹۱/۲/۲۴ ۰۹:۰۹:۰۹ -->   ما میراثداران خیبریم۱۳۹۱/۱/۲۳ ۱۰:۱۰:۱۰ -->  شعر خوانی زیبای سید حمید رضا برقعی به مناسبت فاطمیه - (چشم وا کن)
  • مهدی ملاصادقی